هوا دارد رو به گرمی میرود و یواش یواش دیگر نمیشود سر ظهر توی خیابان زیر تیغ آفتاب این ور و آن ور رفت. یک وقتهایی یک نم بارانی هم میزند و هوا را دمدار میکند. توی این هوای دم دار:
- میدونی حاج خانم، زمان من و شما این ریختی نبودن مردم، یعنی خداییش من فکر میکنم آدمها با وجدانتر بودن. خدا رحمت کند همه رفتگان رو. اون وقتها یک جورایی حیای ملت بیشتر بود... یعنی میدونی، اندازه حالا اینقدر جمعیت زیاد نبود، هر روز خدا که میاومدی از در خونه بیرون این همه آدم نمیدیدی... شاید برای خاطر همین کم بودن ملت که غیرت بیشتر بود و اینقدر پولکی نبودیم... یه مدلایی آدم بودنمون بیشتر بود.
نم بارانی که داشت میزد هوای سر ظهر بهار را دمدار و سنگین کرده بود. سر طاس پیرمرد راننده پر از دانههای ریز عرق شده بود و انگاری فرمان ماشین توی دستش لیز میخورد و دنده را بیحال و سنگین عوض میکرد.
- آدم باورش نمیشه حاج خانم، خدا سلامت نگهت داره، ولی آدم باید وجدان داشته باشه. آخه یکی نیست بگه خدا رو خوش نمیاد دو تا مریض بیچاره رو این جوری عینهو گوسفند قربونی بیاری ول کنی کف خیابونو بری. اِ اِ اِ... حاج خانم آدمیزاد شیر خام خوردهست درسته، ولی ما مثلا خدا پیغمبر حالیمونه، مسلمونیم خدا نکرده... آدم با کفش کهنههاشم اینجوری نمیکنه دور از جون!
ماشینها یکی یکی پشت هم ترمز کردند و صدای بوقهایشان بلند شد. راننده تا کمر از پنجره بیرون رفته بود، داشت هوار میزد که به غیر از خودش هیچکس دیگر رانندگی بلد نیست خیر سرش!مریضیهای خیس
- تازه از اونور بازار زدن زیر همه چی... میگن اصلا همچین چیزی محالاته... اصلا نبوده! از اون ور اعلام کردن 11 نفرو واسه همین گرفتن. یکی نیست بگه پس اینا شیشه پنجره بیمارستان رو شکستن که رفتن حبس؟! والا مال و مقام دنیا رو تار سیبیل هیچکی یه عمر نمیمونه که بخواد واسش حق و ناحق کنه آدم...
دم هوا انگار داشت حال مسافر را بد میکرد. صدای ناله ضعیفی از روی صندلی عقب بلند شد، ولی به گوش راننده نرسید.
- آخه بگو این پول مگه چقدر ارزش داره... الا اینه که از قدیم گفتن پول چرک کف دسته؟! خوبِ خدا رو شکر میخوان شیش، هفتا هم از صفرای پولمون کم کنن، میدونی یعنی چی؟ یعنی این هزاریی که تو دستمونه میشه یه قرون.... اون وقت مییان واسه خاطر همین یه قرونیا طرف و از بیمارستان میکنن بیرون... آخه بگو شماها حکیم، دکترین یا عزرائیل آخه؟؟!!!
قطرههای ریز و داغ باران میخورد به شیشه جلوی ماشین و آن طرفش آدمها با عجله لیز میخوردند روی آسفالتها و بیتحمل بودند انگاری از بارش باران.
- خوب بگو بشر، فردای پیری و کوری هم یقه خودتو میچسبهها. والا حاج خانم اگه بیشتر از دو متر جا نصیبمون بشه فردای روزگار...
ماشین پشت چراغ قرمز ایستاد و برف پاک کن با صدای قژی کنار زد رگههای شفاف خیس را از روی شیشه. برگشت و نگاهی به مسافرش کرد و با صدای نگرانی گفت:
- حاج خانم حالتون خوبه؟ میرسیم الانا...
ماشین جلو بیمارستان که ایستاد و آمدند و مسافرش را بردند تو، حالش خیلی گرفته بود. همین جور که داشت به هیکل بیحس زن که روی تخت چرخدار وارد راهروی بیمارستان میشد نگاه میکرد، زیر لبی گفت: خدا هیچ تنابندهای رو اسیر مریضی و بیمارستان نکنه هیچ وقت...
باران بهاری همیشه یک حال خوبی به آدم میدهد و ابرها که میروند و هوای نمزده ریهها را پر که میکند، همیشه به این فکر میکنی که امسال تابستان گرمی خواهیم داشت. گاهی فکرش را هم نمیکنی که یک لبخند، یک مهربانی کوچک یا تعارف یک لیوان آب چقدر نیرو میبخشد، به او، به تو و به زندگیات که رنگ تکرار گرفته. گاهی هر چقدر هم تلاش کنی پیچ ماجرا با آچار همیشگیاش باز نمیشود، باید آچار را عوض کرد، باید زاویه نیرو را عوض کرد، آنوقت گرهی که مانده بودی با کدام دندان باز کنی خود به خود باز میشود، مشکل حل میشود و تو آرام میشوی، چشمهایت را میبندی و نفس راحتی میکشی که چه عالی است وقتی گاهی همه چیز آنطور که تو فکر میکنی، پیش نمیرود.
تو نیکی میکن و در دجله انداز
یکی از همان روزهای اردیبهشتی بود که گرمای هوا، غافلگیرکننده است. انتظار نداری هوا آنقدر گرم باشد، ولی هست. رفته بودم از کیوسک سر کوچه روزنامه بگیرم که در راه برگشت، پیرزنی که روبروی سوپرمارکت، لب جدول نشسته بود صدایم زد. فکر کردم حتما دوباره از این کسانی است که پول میخواهد؛ میگوید: «مادر جان ماندهام در خیابان، پول دوا و دکتر ندارم، اگر میشود یک کمکی بکن.» غرق در همین افکار بودم که دوباره صدایم زد: «پسر جان!» این دفعه دیگر بیاختیار به طرفش رفتم. تمام صورتش از گرما عرق کرده بود و بطری خالی آبی به دست داشت. بریده بریده، با لحن معصومی گفت: «پسرجان؛ آفدات. این بطری منو از این مغازه آب میکنی؟ مُردم از تشنگی تو این گرما.»
بطری را از دستش گرفتم و رفتم داخل مغازه. اما فروشگاه شیر آب نداشت. یک آب معدنی خنک خریدم، بطری را جلوی مغازه در سطل زباله انداختم و آب معدنی خنک را به دست پیرزن دادم. بطری نو و خنک را که دید اول کمی شرمنده شد، ولی بعد کلی تشکر و دعا به جانم کرد و بطری را گرفت. اما از شدت گرمازدگی حتی توان باز کردن در بطری را نداشت. بطری را باز کردم، دستش دادم، خداحافظی کردم و آمدم ولی حتی تا میانههای کوچه هم صدایش را میشنیدم که برای سلامتی و پیرشدن و عاقبت به خیریام دعا میکرد.مریضیهای خیس
حقیقتش آن روزها خیلی لنگ پول بودم برای پرداخت شهریه دورههای عکاسی. آمدم خانه اما حوصله خواندن روزنامه را نداشتم، مشغول حل جدول شدم که تلفنم زنگ خورد. یکی از دوستانم کاری داشت و به دنبال کمک میگشت برای تهیه نقشههای برآورد هزینه یک ساختمان که آخرین مهلت تحویلش فردای آن روز بود. کار را انجام دادیم و هنوز به یک هفته نکشیده پول آن کار را گرفتم و در دورههای عکاسی مورد نظر ثبت نام کردم. وقتی داشتم پول کلاس را میدادم یاد آن پیرزن و دعاهایش افتادم. در کمتر از یک هفته دقیقا 1000 برابر پولی که برای پیرزن آب معدنی خریدم، به دستم رسیده بود....
اینها نه داستان بود و نه افسانه و نه متن آن دست ایمیلهایی که دست به دست میشوند و شما را دعوت به انجام کاری مثل فرستادن پیام به پنج نفر از دوستان میکنند تا در کمتر از نصف روز به آرزویتان برسید یا.... قسمتی از ماجرایی بود که یکی از دوستانم برایم تعریف کرد. از چند دقیقه عمرش به اندازه یک خرید کوتاه از دکه سر کوچه؛ همین.